کامبیز خدابنده از شهرهایی که دیده و در آنها زیسته راضی نیست و شهرهای رویایی خود را می سازد. آنچه که دوست دارد ببیند را برجسته و رنگی و فراوان می کشد مثل پروانه ها و پارک ها و گل ها و آنچه را که نمی پسندد به کل پاک می کند مثل هواپیماهای زشت پر سر و صدا و آلودگی و تصادف و خشم و سیمان. اگر هم ترافیکی هست ترافیک آدمهای شیک و شاد است که دارند می رقصند و سرخوشانه قدم میزنند. خوب آرمان شهرهای خودش هستند و آدم می تواند هر کار دوست دارد با شهر خودش بکند.
خودش می گوید: «سالها پیش برای نگه داشتن تجربیات خاص احساسیام شروع کردم به نوشتن و نوشتن احساساتم نسبت به دنیا، هستی، نسبت به انسانها، و اما بعد از گذشت زمان وقتی نوشته هایم را می خواندم نظرم عوض شده بود و یا آن احساسات دیگر در من وجود نداشت و اغلب به نظرم خام میآمدند.
کمکم نوشتن را متوقف کردم و دیگر هیچ چیزی ننوشتم اما چیزی باید جای نوشتن را میگرفت، عمیقتر… همیشه عاشق رنگها بوده ام، پالت رنگها را دوست داشتم. کم کم زبان استفاده از آنها را آموختم و بعد از آن به نقاشی علاقهمند شدم و شروع کردم به نقاشی.
بعد از مدتی در میان رنگها و احساسات خام، نقش دنیای شخصی خودم را یافتم، از میان تصویرهای خلق شده گوناگون شهر نظر من را به خود جلب کرد و آنوقت بود که رنگهای دلخواه خودم را در شهرهایم نشاندم و نام مجموعه کارهایم را «اتوپیا» و یا آرمانشهر خود نهادم.
در شهرهای من که خیالی اما نشات گرفته از واقعیتاند، نشانههای احساسات من مثل نوشته های قبلیام وجود دارند. ماشینهای قدیمی و انسانهایی با لباسهای رنگین، پروانهها و ساختمانها…
کشیدن بعضی چیزها را در شهرهایم لازم نمی دانم، من از هواپیما لذتی نمی برم.
انسانها در آسمانهای شهرهای من به صورت فرشتگان در میآیند ماشینها را خیلی دوست دارم، من رانندگی بلد نیستم اما خوب میدانم ماشینهای نقاشیام را چگونه به مقصد هدایت کنم. برای شروع کارهایم رنگها را کنار هم میچینم، اینان سازندگان آبستره زمینهساز نقاشی من هستند و بعد از آن به سراغ طرحها می روم و رنگها خود به من نشان می دهند که چه میخواهند باشند، انسان، ماشین، ساختمان… حرفهای ناگفته شهرهای من را سایهها عهده دار می شوند و سایههای عاشق و سایههای گریزان: سایههای کشیده و نور، و یا به کوتاهی یک قدم.
دوست ندارم رنگهایم خاموش باشند، روشن میشوند و شهر من ساخته میشود، و اینگونه است که من در این شهر سفر میکنم و به دیدار دوستانم میروم. کسانی که دیدنشان خشنودم میسازد و یا دوستشان دارم، یا دوستشان داشتم و حالا دیگر نیستند.
به دیدار خاطرات گذشته میروم و یا آینده و به امید روزهای زیباتر و وقتی به این نقطه رسیدم. کار من تمام شده است و آن روز را جشن میگیرم.
درباره کامبیز خدابنده بیشتر بخوانید.
نقد مهرنوش علی مددی را درباره یوتوپیا بخوانید.